داستان کوتاه از استاد ساربان

ساخت وبلاگ

قصه‌ی غم‌انگیز مردی که "ساربان" بود
___________________________________

 پیرمرد که موهای ژولیده، ریشِ انبوه، ابروانِ درشت و چشم‌های کلان و کشیده داشت، با بالاپوش سیاه زمستانی‌اش در تابستان و زمستان گشت‌وگذار می‌کرد.

همیشه زیرِ لب با خودش نجوا می‌کرد و آرام آرام حرف می‌زد و سپس می‌خندید.

 بعد ابروانش درهم می‌رفت و گویی اندوه جان‌کاهی درونش را ریزه ریزه می‌کرد.

هرروز از " سه‌دکانِ عاشقان و عارفان" به‌سوی جاده‌ی "میوند" می‌آمد و دستانش لای جیب‌های بالاپوشش می‌بود.

‌هنگامی‌که نوجوان‌ها و جوان‌ها با او روبه‌رو می‌شدند، دسته‌جمعی ازش می‌خواستند که برای شان آواز بخواند؛ از همان آهنگ‌هایی که روزگاری بابِ دهن و دماغِ شمار گسترده‌ای از کابلیان بود.

پیرمرد به‌آسانی تن به‌خواستِ آنان نمی‌داد؛ زیرِ لب به‌سوی آنان می‌خندید؛ انگشتِ دست راستش را با لعابِ دهنش تر می‌کرد؛ اما سرانجام  شله‌گی آنان حوصله‌ی او را سر می‌بُرد و در گوشه‌ی دیوار یا لبِ دکه‌ی دکانی می‌ایستاد و با صدای سوخته و غم‌گینش می‌خواند:
"خورشیدِ من! کجایی، سرد است خانه‌ی من...آهاهاهاها..."
باقی کلمات تصنیف یادش می‌رفت.... بازهم انگشتش را با لعاب دهنش تر می‌کرد.

 جوانان وقتی کاغذی نمی‌یافتند، پشت زرورقِ قوطی سگرت، چند مصرع از شعر فراموش شده‌ی آهنگش را می‌نوشتند و او دوباره آهنگ دیگری را ناتمام زمزمه می‌کرد:
"باز به‌گلشن بیا، آبِ رُخِ گُل بریز
شانه به کاکُل بزن، نگهتِ سنبل بریز"

سپس خاموش می‌شد و سکوت می‌کرد. جوانان بار دیگر روی زرورقِ قوطی سگرت بیت دیگری از آن غزل را برایش می‌نوشتند و او دوباره زمزمه می‌کرد:
"سوخته را سوختن، آبِ حیات‌ست و بس
آتشِ پروانه را، بر سرِ بلبل بریز...."
باز صدای سوخته‌اش خاموش می‌شد....

بعد دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش بِل‌بِل می‌کرد و با اشتیاق می‌گفت:
"یک‌دانه سگرت بتی!"
حلقه‌کننده‌گان دوروبرش سیگاری برایش آتش می‌زدند و او با ولع خاصی دودش را به حلقومش فرو می‌بُرد. سپس راهش را به‌سمت جاده می‌پیمود.

مردم دوستش داشتند، بزرگان شهر کهنه‌ی کابل می‌گفتند: بی‌چاره "ساربان" را که در زمانه‌ی خود در آوازخوانی هم‌مانند نداشته، چند نفر از رقبایش، چیزی خورانده‌اند تا به آسیبِ دماغی و روانی دچار شود.(ولله اعلم بالصواب)

مادرم که زنِ مهربان و ساده‌ای بود، آه می‌کشید و با حسرت می‌گفت: حتمن به او مغز خر داده‌اند یا چرسِ خام..."

سال‌ها از این موضوع گذشت و دیگر از ساربان با بالاپوش کهنه‌‌ی سیاهش خبری نشد.

یک‌روز ناگهان آگاهی یافتم که او در "پشاور"،  در وضعیتِ رقت‌باری جان داده‌است...

 آری! ساربانی که چنددهه صدایش بر جان‌های سوخته حکومت می‌کرد، با حسرت جان‌کاهی مهمان خاک شد و سپس پر به افلاک کشید.

هرازگاهی که از سه‌دکان عاشقان و عارفان می‌گذرم، احساس می‌کنم که روحِ پیرمرد با بالاپوش کلانِ سیاهش در کوچه‌ها سرگردان است و غم‌گنانه از سرنوشتِ نامرد و نامردمی‌های یارِ سفرکرده‌اش شَکوه سر می‌دهد:
"حال که دیوانه شدم می‌روی
بی‌سر و سامانه شدم می‌روی"

یادشان گرامی باد!

وبلاگ علی افشار...
ما را در سایت وبلاگ علی افشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aliafshar بازدید : 334 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 1:55