باز روز آمد به پایان شامِ دلگیر است و منتازه نه ساله شده بودم و در مکتب ابتداییهی عبدالعلی مستغنی که در کارته سه قرار داشت، به صنف سوم پا گذاشته بودم. کابل آرام بود و سالهای ۱۳۵۱ را نفس میکشید. ما بهار، تابستان و خزان را مکتب میرفتیم و زمستان را که برف وافر میبارید به کورس های آموزشی و تعطیلات زمستانی سپری میکردیم. هر فصل کابل زیبایی خودش را داشت. بهار با بوی درختان اکاسی از خواب بیدار ما میکرد. تابستان که در بالکن میخوابیدیم با نور باصفای خورشید، چشمان ما روشن میشد و پاییز را با باد لطیف که خبر از سردی میآورد، چشم به روی روز باز میکردیم. زمستان را دیرتر میخوابیدیم و سرمای صبحانه لذت خواب را بیشتر میگردانید. خدا همیشه در خانهی ما نیایش میشد. پدر در همهی فصلها، برای نیایش صبحگاهی بیدار میشد، عبادتش را ادا میکرد و بر روی همهی ما باران استدعایش را ارزانی میگردانید. وقتی از مکتب برمیگشتم، در مسیر راه، خانهای توجهام را جلب میکرد که همیشه نوای موسیقی از آن بالا بود. یک صدای عجیب که سراسر درد بود. صداییکه بسیار ویژه بود. مثل اینکه ناله میکند. «در دامن صحرا، بیخبر از دنیا، خوانده بگوشم مهرت، نوای هستی را...» این صدا گاهی آنقدر شکوهمند میشد که گویی از بلندای پامیر میوزد و گهی آنقدر اندوهناک که انگار از دل قیس برآید و سرگردان لیلایش در کوچه های کارتهی سه کابل برآمده باشد. این دو ویژگی در همان کودکی توجهام را جلب میکرد. در آنزمان داشتن یک پخش کنندهی نوارِ ضبط که «رادیو کست» و یا «گرامافون» میخواندنش نمایانگر پولداشتن و با فرهنگبودن بود. خانهای که این موسیقی را با صدای نسبتا بلند پخش میکرد در نبش کوچهی ما قرار داشت. مالک خانه صاحب فروشگ وبلاگ علی افشار...
ادامه مطلبما را در سایت وبلاگ علی افشار دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : aliafshar بازدید : 95 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 1:55