وبلاگ علی افشار

ساخت وبلاگ
یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۹ - 21:0 - عـلی افشـار - عـجـب بـخـت ام نـگـون گـشـتـه خـدایـا                        دلـــم دریـــایـــی خــــون گـشتـه خـدایـادلـم مـیـسـوزد و مـیـسـوزد از غــــــــم                        غـم ام از هـر فـضـون گــشــتـه خـدایـا وبلاگ علی افشار...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ علی افشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aliafshar بازدید : 70 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 1:55

قصه‌ی غم‌انگیز مردی که "ساربان" بود___________________________________ پیرمرد که موهای ژولیده، ریشِ انبوه، ابروانِ درشت و چشم‌های کلان و کشیده داشت، با بالاپوش سیاه زمستانی‌اش در تابستان و زمستان گشت‌وگذار می‌کرد.همیشه زیرِ لب با خودش نجوا می‌کرد و آرام آرام حرف می‌زد و سپس می‌خندید. بعد ابروانش درهم می‌رفت و گویی اندوه جان‌کاهی درونش را ریزه ریزه می‌کرد.هرروز از " سه‌دکانِ عاشقان و عارفان" به‌سوی جاده‌ی "میوند" می‌آمد و دستانش لای جیب‌های بالاپوشش می‌بود.‌هنگامی‌که نوجوان‌ها و جوان‌ها با او روبه‌رو می‌شدند، دسته‌جمعی ازش می‌خواستند که برای شان آواز بخواند؛ از همان آهنگ‌هایی که روزگاری بابِ دهن و دماغِ شمار گسترده‌ای از کابلیان بود.پیرمرد به‌آسانی تن به‌خواستِ آنان نمی‌داد؛ زیرِ لب به‌سوی آنان می‌خندید؛ انگشتِ دست راستش را با لعابِ دهنش تر می‌کرد؛ اما سرانجام  شله‌گی آنان حوصله‌ی او را سر می‌بُرد و در گوشه‌ی دیوار یا لبِ دکه‌ی دکانی می‌ایستاد و با صدای سوخته و غم‌گینش می‌خواند:"خورشیدِ من! کجایی، سرد است خانه‌ی من...آهاهاهاها..."باقی کلمات تصنیف یادش می‌رفت.... بازهم انگشتش را با لعاب دهنش تر می‌کرد. جوانان وقتی کاغذی نمی‌یافتند، پشت زرورقِ قوطی سگرت، چند مصرع از شعر فراموش شده‌ی آهنگش را می‌نوشتند و او دوباره آهنگ دیگری را ناتمام زمزمه می‌کرد:"باز به‌گلشن بیا، آبِ رُخِ گُل بریزشانه به کاکُل بزن، نگهتِ سنبل بریز"سپس خاموش می‌شد و سکوت می‌کرد. جوانان بار دیگر روی زرورقِ قوطی سگرت بیت دیگری از آن غزل را برایش می‌نوشتند و او دوباره زمزمه می‌کرد:"سوخته را سوختن، آبِ حیات‌ست و بسآتشِ پروانه را، بر سرِ بلبل بریز...."باز صدای سوخته‌اش خاموش می‌شد....بعد دانه‌های وبلاگ علی افشار...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ علی افشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aliafshar بازدید : 326 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 1:55

باز روز آمد به پایان شامِ دل‌گیر است و منتازه نه ساله‌ شده بودم و در مکتب ابتداییه‌ی عبدالعلی مستغنی که در کارته سه قرار داشت، به صنف سوم پا گذاشته بودم. کابل آرام بود و سال‌های ۱۳۵۱ را نفس می‌کشید. ما بهار، تابستان و خزان را مکتب می‌رفتیم و زمستان را که برف وافر می‌بارید به کورس های آموزشی و تعطیلات زمستانی سپری می‌کردیم. هر فصل کابل زیبایی خودش را داشت. بهار با بوی درختان اکاسی از خواب بیدار ما می‌کرد. تابستان که در بالکن می‌خوابیدیم با نور باصفای خورشید، چشمان ما روشن می‌شد و پاییز را با باد لطیف که خبر از سردی می‌آورد، چشم به روی روز باز می‌کردیم. زمستان را دیرتر می‌خوابیدیم و سرمای صبحانه لذت خواب را بیش‌تر می‌گردانید. خدا همیشه در خانه‌ی ما نیایش می‌شد. پدر در همه‌ی فصل‌ها، برای نیایش صبح‌گاهی بیدار می‌شد، عبادتش را ادا می‌کرد و بر روی همه‌ی ما باران استدعایش را ارزانی می‌گردانید. وقتی از مکتب برمی‌گشتم، در مسیر راه، خانه‌ای توجه‌ام را جلب می‌کرد که همیشه نوای موسیقی از آن بالا بود. یک صدای عجیب که سراسر درد بود. صدایی‌که بسیار ویژه بود. مثل این‌که ناله می‌کند. «در دامن صحرا، بی‌خبر از دنیا، خوانده بگوشم مهرت، نوای هستی را...» این صدا گاهی آن‌قدر شکوهمند می‌شد که گویی از بلندای پامیر می‌وزد و گهی آن‌قدر اندوهناک که انگار از دل قیس بر‌آید و سرگردان لیلایش در کوچه های کارته‌ی سه کابل برآمده باشد. این دو ویژگی در همان کودکی توجه‌ام را جلب می‌کرد. در آن‌زمان داشتن یک پخش کننده‌ی نوارِ ضبط که «رادیو کست» و یا «گرامافون» می‌خواندنش نمایان‌گر پول‌داشتن و با فرهنگ‌بودن بود. خانه‌ای که این موسیقی را با صدای نسبتا بلند پخش می‌کرد در نبش کوچه‌ی ما قرار داشت. مالک خانه صاحب فروش‌گ وبلاگ علی افشار...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ علی افشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aliafshar بازدید : 95 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 1:55